فکر می کردم خیلی طول می کشه تا دوباره حوصله ی نوشتن و ثبت روزنوشتام بیاد سراغم ولی خب با اینکه روحم سنگینه و یه نقاب لبخند رو لبم دوباره می نویسم. دیروز حدودا ساعت دو مریم زنگ زد میای بریم بهشت بلال بخوریم. گفتم بچه ها که پایه نیستن. گفت من و تو می ر,پاییزانه ...ادامه مطلب