راه رویامو چه زود دزدید...

ساخت وبلاگ

همیشه فکر می کردم باید عاشق پیشه باشی. از آن دسته آدمهایی که وقتی شعر می خوانند ذوق می کنند. همان ها که بلدند چطور با تن صدایشان بازی کنند که بیت بیت جرعه جرعه در وجودت رسوب کند. روحت را لطیف آرزو می کردم.

در خیالم می پنداشتم باید چشمانی مهربان داشته باشی. از آن چشم هایی که زلال است و مرا در خود غرق می کند. همان چشمانی که دستانم را می گیرد و مرا به روشنی قلبت می رساند.

فکر می کردم پاهایت باید ساخته شده باشند برای همقدم شدن با پاهایم. نه آهسته تر و نه تندتر. درست کنار هم و همگام باهم در جاده هایی که انتهایشان پیدا نیست.

دستانت را گرم تصور می کردم و بخشنده. از آن دستانی که می توان دنیا را با هیچ کنارشان ساخت. دستانی که شبیه دو بالند. می توان پرواز و رهایی را کنارشان تجربه کرد.

وجودت را اما، بی نهایت تصور کرده بودم. شبیه دریا، که هرچه بیشتر برای شناختنت پیش بروم بیشتر غرق تو شوم.

میبینی، هرگز به فرم چشمان، رنگ پوست، زیبایی چهره، قد و هیکل... چه می گویم!؟
هرگز برای خوبی هایت کالبدی تصور نکرده بودم، که نکند ببینمت و نشناسمت. که از کنارت رد شوم و نگاهت نکنم. که نگاهت کنم و دوستت نداشته باشم...

عشقای مجازی...
ما را در سایت عشقای مجازی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6shaatoot6 بازدید : 227 تاريخ : سه شنبه 30 آبان 1396 ساعت: 19:20