کیجا جان کی می خوای بزرگ شی!؟(:

ساخت وبلاگ

اولین بار که به خاطر مشکلش باهام صمیمی تر شد و برام درددل کرد، وقتی یه ساعت پشت تلفن باهم حرف زدیم، وقتی پشت تلفن اشک ریخت، وقتی دلداریش دادم و گفتم می تونه رو کمک من حساب کنه.. گفت چرا مثه همشهریات نیستی!؟
می دونستم منظورش چیه! مردم کویر من خصلت ها و خلق و خوهای زیادی دارن که گویا خیلی هاشون مختص خودشونه. مطمئن نیستم مردم شهرهای دیگه هم اینجوری هستن یا نه ولی مثلا مردم اینجا زیاد علاقه ای ندارن غریبه ها رو تو جمع خودشون راه بدن. اینجا به سختی به پسرای شهرای دیگه دختر می دن یا از شهرای دیگه دختر می گیرن. به قول این همکار شمالیم خیلی خودشونو قبول دارن! (:
به شدت اهل پس انداز کردن و به فکر روز مبادا بودنن.
بعدا که باهم رفیق گرمابه و گلستان شدیم می گفت مطمئنی واسه اینجایی!؟
واسه اینکه خیالشو راحت کنم می گفتم نمیبینی چقد محتاطم! آخه از مهمترین خصلت مردم اینجا محتاط بودنشونه. بقیه خصوصیاتم، کم یا زیاد اکثرشون دارن. منم دارم ولی بعضیا رو خیلی کمتر، بعضیا رو پررنگ تر!(:
اون روزایی که مثلا از تنهایی بهم پناه آورده بود می گفت تقریبا 14 ساله اینجا زندگی می کنم ولی نتونستم با هیشکی ارتباط برقرار کنم و بیشتر ساعت روزمو با دخترم تو خونه تنهام تا همسرم ساعت ده شب بیاد.
می گفتم دیوونه نمیشی اینطوری!؟
می گفت مردم شهرت مثه تو نیستن!
می گفتم شاید تو خیلی سخت می گیری وگرنه منم همینجا و بین همین آدما بزرگ شدم.
می دیدم خودشم مقصره ولی نمی خواستم مستقیم بگم باید بعضی از طرز فکراتو عوض کنی چون مطمئن بودم به قدری حساسه که موضع می گیره و می گه تو هم که مثه اونایی!!
اختلافات خیلی کوچیکی وجود داره که او واسه خودش بزرگ می کنه. مثلا وقتی موقع برگشتن آهنگ شمالی می ذاره و همکارا بهش می گن بابا یه چیزی بذار ما هم بفهمیم می گه همیشه من به ساز شما رقصیدم یه بار شما به ساز من برقصید! احتمالا به عنوان یه مهاجر هنوز نمی خواد بپذیره وقتی مقیم جایی میشه او بیشتر باید خودشو با شرایط هماهنگ کنه نه بقیه خودشونو با او! شاید چون این مهاجرت از روی اجبار بوده و تمایلی نداشته، یا هزار دلیل دیگه! ولی من به نظر من خواسته هاش اونقد عجیب غریب نیستن که برای لحظه هایی که باهاش هستیم نخوایم بپذیریمشون. من از آهنگهای شاد شمالیش استقبالم می کنم، هرچند فقط می دونم " کیجا" ینی چی(:
دیروز موقع برگشتن از مدرسه فلش آهنگای شمالیشو گذاشته بود و تمام مسیرو با آهنگ شمالی تو ماشین با دستمال کاغذی کردی می رقصیدیم و وسطش موج مکزیکی هم می رفتیم که تکمیل شه!
به شهر که رسیدیم گفتم بزن بریم بهشت!

گفت جدی برم؟!
گفتم برو بریم جیگر بزنیم(:
از دو تا دبیر دیگه ای که تو ماشین بودن پرسید شما هم میاین!؟ یکیشون گفت نه من باید برم خونه. یکی دیگه با تردید گفت بریم.
دوباره پرسید بریم؟
گفتم بررریم!
رفتیم دخترشو از مهد برداشتیم و زدیم به جاده.
وسط راه به مامانم زنگ زدم گفتم یه تک پا میرم بهشت و برمی گردم(:
13، 14 سال اینجا زندگی می کنه و بار سوم چهارمش بود میومد اینجا.
وقتی رسیدیم هوا سوز خیلی سردی داشت. هرجا رفتیم جیگر نداشتن.
سر میدون بهشت یه بستنی فروشی داره که بستنی قیفی هاش معروفن. تصمیم گرفتیم تا اینجا اومدیم حداقل یه بستنی بخوریم.

بعد بردمشون براشون رولتای معروف بهشتو گرفتم.
بعدم گفتم اونایی که پایه ان بریم بوف برگر اعلام آمادگی کنن(:

وقتی برمی گشتیم ساعت تقریبا 4 بود.
شب پیام داد: خیلی بهمون خوش گذشت. میشه بیشتر باهم بریم بیرون!؟ (:
+ موقع برگشتن. من و نازنین و یونولیتایی که نازنین خرد کرد و مثلا برف شادی باهاشون درست کرد، منم تو پخش کردنشون همراهیش کردم ولی تا خود امروز یونولیت بهم چسبیده بود.

عشقای مجازی...
ما را در سایت عشقای مجازی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6shaatoot6 بازدید : 263 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 2:21