زندگی عجیب..

ساخت وبلاگ

می گم چه خوب بود اگه می شد برعکس زندگی کرد؟
می گه ینی چه جوری!؟
می گم مثلا از پیری شروع می شد، با ازدواج و بچه. بعد می رسیدیم به جوونی و خوش گذرونی. بعدم میمردیم.
همه چی در 24 ساعت..
.
.
.

تصورم کن با صورت پر چین و موهای بافته ی سفید. قدی که کمی خمیده و دستایی که روی انحنای دسته ی عصا می لرزه و تو مردی با موهای خاکستری و چشمهایی که چین و چروک دورش می گن آدم خوش خنده ای خواهی بود.
هردو روی نیمکت یک پارک نشستیم؛ در انتظار دخترکی با صورت سفید و موهایی به رنگ شب که منو مادربزرگ و تو رو پدربزرگ صدا می کنه.

می ریم خونه. موهای مشکیمو جلوی آینه شونه می کنم در حالیکه از تو آینه رد نگاه پر امیدتو می بینم که چشم انتظار اولین فرزندمونی. بهت لبخندی می زنم و می رم در آغوش خواب.

صبح با صدای الارم گوشیم بیدار می شم که برای کلاس ساعت 8 صبح دیفرانسیل تنظیمش کرده بودم. می دونم کلاس دیفرانسیل بهونه ست تا برم دانشگاه و دوستامو ببینم و بعدش هزار تا برنامه برای تابستونی که میاد بچینیم.

به دانشگاه که می رسم می رم دنبال شماره ی صندلیم می گردم. گوشیمو خاموش می کنم و می دم به نگهبان حوزه. صندلیمو پیدا می کنم و منتظر می مونم تا مردی با صدای خشک و بی روح بگه " داوطلب گرامی لطفا با ذکر صلواتی بر محمد و آل محمد دفترچه ی خود را برداشته..."
استرسی ندارم. چون می دونم قرار نیست با نتیجه ی یه آزمون و جواب دادن به چند تا سوال شکل آینده و زندگیم تغییر کنه.

وقتی برمی گردم خونه، از قفسه کتاب "آنه، دختری از گرین گیبلز" رو برمی دارم تا با خوندن بقیه کتاب بفهمم دختری با موهایی به رنگ هویج و صورت کک و مکی می تونه آیندشو به همون قشنگی که دوست داره بسازه یا نه؟

بعد از چند ساعت صدای مادرو می شنوم که می گه اگه مشقاتونو تمیز و کامل نوشتین می تونین برین بیرون دوچرخه سواری و این برای من یه جمله ی شرطی نیست چون ذهن هشت ساله ی من فقط قسمت "می تونین برین دوچرخه سواریشو" می شنوه و به سمت دوچرخه ی متوسطی که پدر تازه برامون خریده پرواز می کنه!

هنوز نمی تونم تعادلمو خوب حفظ کنم. بر می گردم ببینم پدر کنارم هست یا نه که ناگهان به زمین می خورم. مادر می دوه طرفم، بغلم می کنه و می گه اشکال نداره دخترم، هر وقت یاد گرفتی چطوری رو پاهای خودت وایسی، دیگه زمین نمی خوری..

و اینجا نقطه ی بودن یا نبودنه.. نبودن برای وقتی که محور زمان برعکس الان بود و بودن برای وقتی که زمان از گذشته به سمت آینده پیش می رفت.

اگه انتخاب به عهده ی هر فرد بود دلش می خواست این نقطه، نقطه ی شروع باشه یا پایان؟

+ فیلم زندگی عجیب بنجامین باتن 

× هنوز ساعت بیولوژیک بدنم به وقت ماه رمضون تنظیمه گویا! سحر خوش

عشقای مجازی...
ما را در سایت عشقای مجازی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6shaatoot6 بازدید : 179 تاريخ : سه شنبه 26 تير 1397 ساعت: 13:26