امید روزای ناامیدی

ساخت وبلاگ

یک. متن عکسی که تو استوری گذاشته:
" زندگی عجیب است، غیر قابل تصور و پیش بینی. لحظاتی در زندگی ما وجود دارد که نمیگذرد، انگار که زمان راکد شده، انگار که عقربه های ساعت تسلیم ‌جاذبه زمین شده اند!
آدمیست دیگر، گاهی کم می آورد، گاهی ظرفیت ندارد و گاهی خسته است.. خدا آنروز را نیاورد که هم ظرفیت نداری هم کم آورده ای و هم خسته ای.. آنگاه که ثانیه سال میشود و ساعت قرن! آنگاه که مستاصل میشوی، آنگاه که سکون ثانیه ها کلافه ات میکند..
میگویند «به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت لحظه غم نیز میگذرد» اما نمیگذرد، شبهایی در زندگی ما هست که چند روز طول میکشد و ما چه شبهایی داشته ایم که روزها طول کشیده اند...!

دو. صبح تو گروه پیام دادن فلانی دیشب خاله شد.
سر کلاس بودم خودش بهم زنگ زد ولی زود قطع کرد. همونموقع خودم بهش زنگ زدم، چند دقیقه طول کشید مریم گوشیو برداشت! گفتم گوشی فلانی دست تو چکار می کنه!؟ با یه صدای به شدت غمگین گفت دستش بند بود. گفتم چرا صدات اینجوریه!؟ گفت هیچی سرمون شلوغه بعدا زنگ بزن.
استرس گرفتم. یه ساعت پیش تو گروه بهش تبریک گفته بودم ولی جواب نداده بود. زنگ زدم به مریم. گفتم بگو چی شده، چرا صدات اینجوریه!؟ گفت صدام جور خاصی نیست، خسته ام. سرمون شلوغه.
نیم ساعت بعد پیام داد، داغونیم! بچه خواهر فلانی یه کم از نظر جسمی مشکل داره. از صبح من و او نشستیم گریه می کنیم.
انگار پارچ آب یخ خالی کردن رو سرم.

سه. درست لحظه هایی که باید چند تا خانواده از به دنیا اومدن بچه شون خوشحال باشن، درست لحظه هایی که از قبل خودمونو آماده کرده بودیم جشن بگیریم و یه شام تپل مهمون کنیم، درست لحظه هایی که به شادی پیش بینی میشدن.. همه سکوت کردن و منتظرن.. یه انتظار که به قول خودش هر ثانیه ش به اندازه یه سال می گذره..

چهار. زندگی خیلی عجیبه.. همه ی آدما به عنوان مسافرای راه زندگی بارها و بارها کم آوردن. بارها تو پستی بلندی های روزگار گیر کردن. بارها از برنامه هایی که زندگی براشون در نظر گرفته رکب خوردن! یه کلام بارها به چیزی رسیدن که دوست نداشتن برسن، برنامه ای براش نداشتن و انتظارشو نمی کشیدن. بی شک زمان هایی تو زندگی هرکس بوده که روزگار باهاش راه نیومده و بهش سخت گرفته..

پنج. داشتم به روزهای اینچنینی زندگیم فکر می کردم.. به شبهایی که روزها طول می کشیدن.. به وقتایی که فکر می کردم تمام دنیا رو سرم خراب شده.. صبح هایی که ناامیدی دستای زمختشو حلقه می کرد دور گلوم.. شب هایی که صبح نمی شدن، روزهایی که دوست نداشتم شروع بشن.. شب ها و روزایی که سخت می گذشتن در حالیکه تمام سعیمو می کردم به روم نیارم و قوی باشم.. لحظه های زندگی ای که غیرقابل تصور و پیش بینیه..

اما بازم به قول فروغ:

آه ای زندگی منم که هنوز، با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم، نه بر آنم که از تو بگریزم

خیلی وقتا باید زندگی رو یه سیب سرخ کوچیک فرض کرد و بهش گاز زد!

عشقای مجازی...
ما را در سایت عشقای مجازی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6shaatoot6 بازدید : 234 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 20:10