روز دوم

ساخت وبلاگ

ساعت 7 صبح دوباره برگشتیم به محل اردو. گروه هایی که از شهرستان های دیگه اومده بودن شب تو خوابگاه مونده بودن و صبح ساعت 5 به سمت یکی از امامزاده های نزدیک اردوگاه پیاده روی کرده بودن. وقتی ما رسیدیم تازه از امامزاده برگشته بودن.

اوایل کلاس که هنوز خواب بودیم. کم کم که بیدار شدیم شروع کردیم به آتیش سوزوندن، یه طوری که گروه ما یا به اصطلاح جوخمون تابلو شده بود. منو که غریبه و آشنا به اسم می شناختن.
یکی از کلاسا در مورد جهت یابی تو شب و روز و مخابره خبر با پرچم بود. من این کلاسو دوست داشتم، چون کاربردی تر بود. مدرسش یه آقای جوون بود. برای مخابره ی یه کلمه یه داوطلب خواست. من داوطلب شدم.
از اونجا به بعد شنگولای جوخه گیر دادن که این از تو خوشش اومده و زیادی هواتو داره، انگار نه انگار که خودم ختم مسخره بازی در اوردنم!! فک کردن خیاط به این سادگیا تو کوزه میفته.

یکی از قسمتای برنامه نماز جماعت ظهر بود. بین نماز جماعت یه سری سوال پرسیدن و به چند نفر جایزه دادن. گفتن نداره که من و یکی از همکارا ملقب به عجقولی دو تا از سوالا رو جواب دادیم و دو تا کتاب گرفتیم. کتاب عجقولی از شانس من مربوط به فیزیک بود و با من که کتابم در مورد شناخت خدا بود عوض کرد!اینم سندش:

اینم سند همکاری یکی از بچه های مجری با ماست!  دستشو آورده که سر آستینش دیده بشه که مشخص شه ما کجاییم(: همه رو به رقص در آورده بودیم!!

ساعت 12 تا 2 دو نفر از هر شهرستان باید با وسایل و موادی که بهشون می دادن برای اعضای شهرشون ناهار می پختن. ماهم چهارتایی جیم شدیم رفتیم یه برج قدیمی کنار اردوگاه و چیزی بالغ بر 200 تا عکس گرفتیم و تا تونستیم مسخره بازی در آوردیم. یه طوری که یکی از همکارا که خیلی درونگراست و زیاد اجتماعی نیست می گفت تو رو خدا یه برنامه بریز همه باهم یه سفر بریم.
معلومه اونی که هاله ی دونات بالای سرشه کیه یا معرفیش کنم!؟(:


بالای برج

اینم بگم که یه قابلمه غذامون دست نخورده زیاد اومد. گفتن چیکار کنیم؟ گفتم بسپرینش به من. بعد بردم به یکی از کادر اجرایی برنامه دادم گفتم اینو گروه ما برای شما تدارک دیده! همچین ذوق کردن بیا تماشا کن((:

خلاصه تا تونستیم انرژی سوزوندیم و با این و اون دوست شدیم و شوخی کردیم. از عجایب اینکه تو اختتامیه رئیس گفت همه تون خوب بودید ولی یه نفر ویژه تر خوب و فعال تر بود؛ ازش خواهش می کنیم بیاد این کتابا رو به عنوان یادگاری بگیره! وقتی صدام کرد فک کردم شوخی می کنه!!!ولی، شوخیه مگه بذاری بری نمونی، تو یار منی نشون به اون نشونی...شوخیه میگه دلو بزنی به دریا، عاشقی کنی پرسه نزنی تو شب ها...^__^
اینم هدیه ای که به همه دادن به اضافه سه تا کتابی که به من دادن:

بگذریم که حسودان گفتن کار همون مدرس جوونه ست! ولی زهی خیال باطل که لیاقت های من با این حرفا زیر سوال بره! این همه آدم، چرا از اونا خوشش نیومد که ویژه تر خوب باشن!؟ والا(:

+ بهش می گم عجقولی، چون زیاد این استیکرو برام می فرسته:

عشقای مجازی...
ما را در سایت عشقای مجازی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6shaatoot6 بازدید : 232 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 20:10