فال سرپایی

ساخت وبلاگ

مدیر اون مدرسه به دبیراش به مناسبت شب یلدا نفری یه کتاب حافظ داده بود. داستانش مثل آدمیه که می خواد محبت و احترام دیگرانو با پول بخره! نیاز به احترام و جلب توجه داره ولی اخلاق و لیاقتشو نداره.
یکی از معلمای اون مدرسه با ما میاد و میره. چون چهارشنبه نبود، کتاب حافظشو امروز بهش داده بود. تو ماشین کتابشو ازش گرفتم گفتم نیت کنید سریع براتون فال بگیرم. برای تک تکشون فال گرفتم.
به یکی گفت صبور باش، مشکلت حل میشه.
به یکی دیگه، مغرور نباش.
یکی، ناامید نباش.
از همه جالبتر فال مدیرمون بود. همون خانمی که مدیر اون مدرسه به شدت اذیتش می کنه و تلافی حرفایی رو که نمی تونه به ما بزنه سر او در میاره. تو فالش در اومد تو با دل پاک پا پیش گذاشتی، گله و شکایت نکن تا سرانجام خوبی داشته باشی!
اوایل سال که اذیت می شد خیلی پیگیری کرد که مدرسشو عوض کنه ولی نشد. فالشو که گرفتم گفت از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون نیت کردم ببینم از اینجا خلاص میشم یا نه..
به راننده هم گفتیم نیت کن برات فال بگیریم. راننده یه آقای پیره. کنار رانندگی تو باغش کشاورزی هم می کنه. یه آقای مسن با چهره ی آفتاب سوخته و دست و صورتی با چروک های عمیق که دائم از مملکت و اوضاعش شاکیه.
اولش گفت من به حافظ اعتقادی ندارم. بعد که مدیر بهش گفت این چه حرفیه، حمد و سوره رو بخون، به شوخی گفت بلد نیستم که!
با اصرار مدیر خوند و فالشو گرفتم.
مضمون فالش این بود که احساس تنهایی می کنی، چون از خدا دور شدی.. برگرد سمتش..
خندیدم گفتم آقای " ع" از خدا دور شدیا!
گفت دیگه چیکار کنم!؟ بعد دیگه حرفی نزد. انگار دیگه حواسش به ما نبود و با افکار خودش درگیر شده بود. نمی دونم نیتش چی بود ولی مطمئنم به حافظ اعتقاد پیدا کرده بود.

عشقای مجازی...
ما را در سایت عشقای مجازی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6shaatoot6 بازدید : 227 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 2:21